یادداشت131-از زندگیم برو بیرون آقای پدر

ساخت وبلاگ

جلسه ی رسیدگی بود....دیدمش...بعد از پنج سال...ترسیده بودم ....دیدمش که نشسته روی صندلی...مامان باهامون نیومد حالش خوب نبود....

مریم هم ترسیده بود ...شبش تا صبح نخوابید...قلب منم تو دهنم میزد...بعد ده دقیقه دید ما رو اومد سمتمون...با نفرت فقط بهش زل زدم...نمیدونم چم شد که یدفه شجاع شدم و نشستم روی صندلی...اومد سمتم و دستشو دراز کرد تا بام دست بده....گفتم ترجیح میدم تا باهام غریبه باشی؛ بهتره بری روی صندلیت بشینی...

نمیتونم ببخشمت ....نمیتونم فراموش کنم....نمیتونم نمیتونم...کاری کردی تا از هرچی مرده بیزار بشم ....کاری کردی از زن بودن خودم احساس شرمندگی کنم....

مسئول جلسه بهش گفت چرا نفقشون رو نمیدی؟

گفت ندارم

گفتم پس عوضش خونمون رو بده که غصبش کردی

گفت پس من کجا برم؟

گفتم همونجایی که ما پنج سال تموم آواره بودیم و تو خوش خوشک زندگیتو میکردی....

آقاهه گفت چرا باهم زندگی نمیکنین؟

گفتم نمیشه امنیت جانی نداشتیم....تهدید به مرگ شدیم...میخواست با چاقو مادرمو بکشه....هر روز کتک کاری داشتیم...شبا نمیخوابیدم چون میترسیدم بیاد منو بکشه....بهم میگفت برو کار کن خرج منو بده....کتکم میزد...اذیت میکرد....آدم خوبی نبود....

میتونم بقیه ی عمرم رو بدون پدر زندگی کنم....میتونم ازدواج نکنم اگه رضایت نده....میتونم بچه ی طلاق بودن رو تحمل کنم....میتونم حرف مردم رو بشنوم و ککم نگزه....میتونم دوباره شاد باشم....میتونم ادم خوبی بمونم....میتونم زندگی جدیدی شروع کنم....میتونم یه روزی دوباره به آدما اعتماد کنم....اما....هرگز نمیبخشمت...به خاطر عمری که ازمون تلف کردی....رنج هایی که رو شونه مون گذاشتی ....تهمتایی که بهمون زدی....نمیتونم....از زندگیم برو بیرون آقای پدر.....

من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 37 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 21:50