نفس های عمیق و فکر داشتن چیزهای خوب
مثل جاکلیدی نو
کفش تازه
و مداد تراشی سبز
مرا دفن میکند بین ابرها
و فکرم میکشد به اولین سیبی که در دامنم افتاد
بگذار بگذرد
بگذار ناتوان بمیرم
بی هیچ امیدی از کامل شدن
بگذار غمگین بمانم
و از دردهایم مقبره ای بسازم برای پرستش
تا هرساله زائرانم را در آغوش بگیرم
بگذار اشک چشمهایم خشک شود
و گل مژه های سیاهم بیفتد بر خاک
بگذار آهویی شوم پاره پاره در دهان سگی
بگذار دیگر طاقت نداشته باشم
بگذار آنقدر راه بروم تا به خورشید برسم
و آنگاه بسوزد تمام اندوه من
آه ای زائر
تو بگو
پس کی میشکفد غنچه های امیدم
از میان استخوان های به خاکستر نشسته ام؟
من یک نویسنده هستم....برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 20