یادداشت 102-در جریان باش دخترک

ساخت وبلاگ

اولین مصاحبه مو انجام دادم!با رئیس کتابخونه ی عمومی...

گزارشش رو هم نوشتم و فردا تحویل میدم.

با مامان "تقریبا دوست"شدم،همین واسه شروع کافیه.

فردا چندتا جوجه خبرنگار میان دفتر تا ازشون تست خبرنگاری بگیرم،اوایل خیلی ناشی بودم فوری میخاستم دستشونو بند کنم اما بعدن فهمیدم وقتی بخای یکیو تشویق به کار کنی اول باید حسابی تشنه ش کنی تا بعدن واسه ات قیافه  نگیره...

رئیسم داره واسم کارت خبرنگاری میگیره تا بعدش برم و شهرو واسش درو کنم!!!!میرما....جدی میگم...

رئیسمم فکر میکنه من آدم باهوشیم ،نمیدونم مردم چطور به این نتیجه میرسن که من آدم باهوشی محسوب میشم،فک کنم قیاقه ی غلط اندازی داشته باشم....

مامان و مریم صبح رفتن تهران تا حضوری وقت برای چشم پزشکی و عمل بگیرن که اونم نشد و گفتن برو واسه ی بعد عید،تازه تلفنی هم وقت بگیر.....نامردا....دس به سر شدن خیلی بده...

چیزی زیادی دوباره به عید نمونده،سبزی خوردنی که تو گلدون کاشته بودم درومده،شوید و شاهی و تره و سیر،به مرز خودکفایی رسیدیم...

این روزا دوباره احساس کسالت دارم،به خاطر غذا نخوردنم کمبود ویتامین دارم و تموم بدنم بیحال و بی انرژیه،به خاطر روزایی که تو باد و بارون و برف رفتم پیاده روی سرم یه جوریه،همیشه به خدا میگفتم اینکه من بدون سابقه ی کار بتونم یه کار خوب پیدا کنم شبیه یه معجزه ست،این معجزه کمتر از یک ماه برام اتفاق افتاد،گفتم خدا یه بار دیگه برام معجزه کن و یکمی بهم پول برسون ،کمتر نیم ساعت بعدش مریم کارت اعتباری مامانو واسم آورد البته به این شرط که بعدن همه ی پولو پس بدم.معجزات اتفاق میفتن و من گریه ام میگیره از این همه خوبی خدا و دلم آروم میگیره از اینکه یکی هنوز به فکر من هست و من براش مهمم که جوابمو میده....حال خوبیه....

صابکار جدیمم به شوهردادن من فکر میکنه،عجب گرفتاری شدیما،انگار اگه من ازدواج کنم نصف اتفاقای دنیا حل میشه....

دارم کتاب همنام اثر جومپا لاهیری رو میخونم،عالیه باور کن

در کلبه ی امن خونواده حالم خوبه،حتی اگه خوب نباشه هم خوب میشه...امروز عصر وقتی دیدم مریم و مامان دیر کردن به مریم تلفن کردم.مریم گوشیو برداشت و گفت مامان بستری شده و فردا صب عمل میشه و گفت خودشم تو نمازخونه ست،خیلی ناراحت شدم و گریه کردم،خیلی عذاب وجدان گرفتم که چرا باهاشون نرفتم،که مریم تنهاست و شاید نتونه از پس کارا بر بیاد،من از خودم بدم اومد که چون با مامان قهر بودم تنهاش گذاشتمش و رهاش کردم،من حق ندارم وقتی با خانواده ام قهرم به صورت همه جانبه تنهاشون بزارم،این یه قانون خونیه ...ولی اینکارو کرده بودم و کلی غصه خوردم و گفتم چرا حالا؟نباید آدم بده باشم نباید نباید....البته بعدش فهمیدم مریم سر کارم گذاشته و خدارو شکر کردم که هنوز دیر نشده...

تصمیم گرفتیم به جای مسافرت بریم یوش که همین بغله،یا الیمالات یا کلاردشت یا همین دور و برا....

برام دعا کنید حالم خوب شه و سردردم برطرف بشه،برام دعا کنید که بتونم با شهردار وقت برای مصاحبه بگیرم برام دعا کنید تا رئیس شورای شهرو گیر بیارم برام دعا کنید از این به بعد قلمم بتونه مشکلات مردمو حل کنه،برام دعا کنید وقتی با کسی قهرم تد شرایط سخت تنهاشون نذارم،برام دعا کنیدبتونم خرج خونه رو درارم  و تبدیل به نون آور خونه بشم،آمین یا رب العالمین



من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 23 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 10:53