یادداشت 121-یک سکانس کوچک

ساخت وبلاگ

نشستم و بند کفشمو بستم،کولمو چک کردم که مبادا چیزی رو جا گذاشته باشم....میدوام میرم اما نمیرسم...هی همش یه اتفاقایی میفته که واقعن عجیبه،درخته خود به خود قطع شد افتاد سر راهم،یکی غذا تعارفم کرد و گفت حالا بیا یه لقمه بزن دیر نمیشه که...نگاه به ساعتم میکنم ...اوهههه خیلی گذشته ...پا میشم و راه میفتم که میبینم دوباره سر جای اولمم...واسه اتوبوس دست تکون میدم ...وایمیسته....سوار میشمو و راه میفته....مگه میرسیم؟اتوبوس هیترش خرابه،پیک نیکی روشن کرده و هر چند وقت دستشو میگیره رو شعله اش....میپرسم مگه خطرناک نیست؟چرا هست...اما سرده...تو دلم پرسیدم ....اتوبوس نمیرسه و هی دیرم میشه ...داد میزنم وایسا ...پیاده میشم یه سواری میگیرم شاید برسم...چشممو هم میزارم دبیر میگه پاشو پاشو ....سر کلاس که نمیخابن...باز که فیزیکو خراب کردی....میگم چی میگی...من لیسانس دارم ...دیگه فیزیک دبیرستان چیه این وسط...میگن همون دیگه...درست خوب نبوده دوباره برت گردوندند اینجا....

فیزیک تک .شیمی تک.ریاضی تک...شنبه با مادرت بیا....

وای این امتحانه چقد سخت بووووود....تو هنوز اینو پاس نکردی؟....بابا من لیسانس دارم ....چی میگی؟تو که هنوز چند واحدو پاس نکردی  ...

دوباره از اول...میشینم بند کفشمو ببندم...میبینم یهو یه چیزی شد....تموم سیاره های کهکشان راه شیری تو آسمون مشخصن..یه جور هولناکی هم مشخصن...ترسم میگیره....یه سرباز میگه شاتوت بخور باور میکنی....

من و بقیه سربازا گوشه ی مغازه گیر افتادیم...اسلحه دستمه....اون بیرون یه عالمه سرباز دشمنه و همینجوری مارو میبندن به رگبار...بعضیامون میمیرن ...جنگه...هرجوری شده در میریم...پشت سرمون میان....داد میکشم این واقعی نیست نیست....یه عالمه ماهی قرمز  همینجوری بدون اینکه توی آب باشن میچرخن و از خودشون نور میدن...بمباران میشه....همه میمیرن...یکی میگه بیا پشت ماهی ها ...اینجا امنه....توی قبرستونیم....ولی قبرستون قشنگیه...همه جا سبزه...قاصدکا وا شدن و آسمونو پر کردن....یکی دستمو میگیره و میریم رو قبرا رو میخونیم...این مال توعه...بارون شدیدی میگیره....یدفه دیگه نمیبینم....نمیتونم لای پلکامو از هم باز کنم...کور میشم....زنده ای؟صدا میپرسه خوبی....جواب نمیدم ....صدا میگه بیا دنبالم...میگم نمیبینمت...میخنده و میگه عیب نداره عوضش من میبینمت...بیا ...مواظبتم....نور از پشت پلکام حس میشه...هرچی زور میزنم چشمم وا نمیشه...به مقصد میرسیم...صدا میگه حالا برو....گم میشم...دنبال صدا میگردم و صداش میزنم ...حتی نمیدونم اسمش چی بود...با اسمای مختلف صدا میزنم...شک میکنم که اصن بوده ...میرسم به یه درختی زیرش میشینم خستگی در کنم...سردمه...باید آتیش روشن کنم...چشمم میفته به درخت شاتوتی که بهش تکیه دادم...تبر میزنم بهش تا قطعش کنم...درخت شاتوت  میگه بهم رحم کن من به تو سایه دادم ...تو رو پناه دادم....به پرنده هام رحم کن...من پیرم...منو نکش....میگم به من چه ....من کسی به من رحم کرد تا به تو رحم کنم....میندازمش زمین...میفته سر راه....مردم میفتن به جون هم عصبانی میشم...پرنده ها هم عصبانی میشن میان و برم میدارن و میبرن تا بالای بالای بالای آسمون....حتی از جو هم خارج میشیم....همه ی سیاره ها رو میبینم ...میخان بندازنم پایین تا بیفتم و بمیرم...التماس میکنم و میگم نه نه نه...یهو همون صداهه میگه من مادر اون درخت بودم...تو فرزندم رو کشتی اما ازت میگذرم شاید یه روز آدم خوبی شدی....سیاره ها میپیچن به هم ...مثل دل درد....دارن گریه میکنن...میگن تو خواهر مارو کشتی....میان دنبالم....عصبانین....پرت میشم رو زمین....سیاره ها دنبالمن...چکمه های یه سرباز میاد جلو چشمم...به خارجکی میپرسه...تو خارجی هستی ....چرا اومدی کشور ما؟تو قانون شکنی....اسلحله رو میکشه رو من....چشممو میبندم...صدا میگه ولش کن اون میخاد کاری رو جبران کنه....سرباز به خارجی میگه نو نو ...نمیدونم صاحب صدا چه شکلیه ....جنگ میشه سر من...،خورشید داغ داغ میتابه ،تمام اقیانوسا خشک میشن ،ماهیا پت  پت میزنن ،صدا میگه "باش" ،ماهیا روشن میشن مثل یه لامپ ،هی میگردن و میچرخن دیگه حتی به آب هم احتیاجی ندارن ،بمباران میشه همه چیز در حال از بین رفتنه جز ماهیا انگار کار دنیا واسشون مهم نیست ،خورشید داغ و داغتر میشه و  پلکامو ذوب میکنه ...دیگه نمیتونم ببینم...میگم کور شدم....کور شدم...صدا میگه....برو برو...میرم...صدا میگه.تو امتحان میشی تو بازم امتحان میشی....مواظب باش....خدانگهدار من دوستت دارم....میگم من حتی نمیدونم کی هستی...میخنده و میگه مهم نیست من که میدونم تو کی هستی.....

دوباره از اول....خم میشم تا بند کفشمو ببندم....نور برمیگرده و پلکامو باز میکنه....

مهدیههههههه تا الان کپیده بودیییییی .....پاشو برو ظرفا رو بشورررررر

آه متشکرم صدا

من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 25 ارديبهشت 1396 ساعت: 13:10